آدریانآدریان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آدریان عشق مامانღ

سفر شمال

سلام گل پسر مامانی خیلی وقته واست ننوشتم آخه رفته بودیم شمال با دایی فرامرز و خاله سمیه و مامان زری به تو یکی که خیلی خوش گذشت همش دورت شلوغ بود و از این بغل به اون بغل بودی اونا هم حسابی لوست کردن و تو هم بغلی شدی حالا از وقتی اومدیم همش میخوای بیای بغلم خودت را رو زمین دنبالم میکشی و مامان میگی و دستت را دراز میکنی بغلت کنم اینم بگم تو این سفر بیشتر از همیشه و واضح مامان میگفتی قربون اون مامان گفتنت بشم مامانی که دیگه هیچ کس و هیچ چیز واسم به جز تو مهم نیست و دیگه اینکه از زمانی که اومدیم به دست و صورتت دونه زده که بردیمت دکتر گفت حساسیت به نیش حشره بوده بمیرم برات مامانی اینم سوغاتیه شماله   اما از سفرت بگم که کلی تو دریا حال ...
7 شهريور 1392

مبارک دندون دومت

هوراااا بالاخره بعد از یه هفته بی اشتهایی و مریضی دیروز دومین دندونتم در اومد مبارکککک پسر گلم اینقدر خوشگل شدی که نگو شدی مثل موشها با اون دندونات خودتم انگار تازه متوجه شدی دندون داری هی بهشون زبون میزنیو میگی ((نه نه نه نه ))فدات بشم حالا که واست مینویسم رفتی پیش مامان جهان از اون بالا صدا آواز خوندنت میاد آخه چرا تو این همه عزیزی راستی دیروز واسه اولین بار دوتایی با هم رفتیم بیرون گذاشتمت تو کالسکه و رفتیم مامانی را ثبت نام کردیم باشگاه قرار شد ظهرها بابایی نگهت داره من برم باشگاه کاش زود لاغر بشم همش تقصیر تو که من چاق شدم من کلی لاغر بودم واسه خودم به هرحال کاش پسر خوبی باشی تا بابایی از نگهداریت پشیمون نشه اما مامانی داشتن تو...
4 شهريور 1392

خوشتیپ من

سلام گلکم عزیزمی تو که اینقدر شیرینی دیروز صبح که از خواب بیدار شدی و با خودت بازی میکردی منم خودمو زده بودم به خوابو زیر چشمی نگاهت میکردم که دیدم واسه خودت بای بای میکنیو میگی (با بای ) وای شیرینترین روز زندگیم را داشتم نفسم اینقدر خوردمتو گازت گرفتم از خوشحالی حالا از دیروز دایم تکرار میکنی وای عاشقتم پسرکم این عکسم چند روز  پیش که عروسی پسر خاله ی مامان بود تو هم حسابی خوشتیپ کرده بودی ازت گرفتم مامان به فدات چشم نخورِییییی   ...
3 شهريور 1392

دوباره مریض شدی

سلام دردونه ی مامان دلم واسه نوشتن برات کلی تنگیده بود ببخش که نتونستم زود بیام بنویسم اما حالا با کلی خبر از شیطونیهات اومدم و البته مریضی تو گل پسرم .چند روزی که پسرکم هر غذایی میخوری بالا میاری و تو این 10 روزه 100 گرم وزن اضافه کردی مامانی هم همش در حال تعویض لباس و غذا دادن و گریه کردن و غصه خوردن آخه مامانم هم ه ی بچه ها همسنت از تو چاقترند تو لاغر که هستی غذا هم به زور میخوردی حالا هم که دیگه همه را بالا میاری آخرش هم منو دق میدی تا بالا میاری قرمز میشی دلم واست کباب میشه البته قبل هم اگه دارو میخوردی بالا میاوردی اما حالا دیگه ....... این روزها خیلی خستم مامانی هم از لحاض روحی هم جسمی فقط خنده های تو بهم امید تحمل میده برد...
2 شهريور 1392

قربون ماما گفتنت

پسرکم دوست دارم و چه خرسندم از داشتنت خدا کنه همیشه کنار هم این آرامش را حس کنیم تازه میفهمم چه قدر فرق کردم سرشارم از حس مادری دنیام عوض شده همه ی زندگیم و لحظه هام شدی تو ..... تو و فقط تو حتی تصور دوریت هم هر ثانیه عذابم میده و چه خود آزارم من که به این فکر احمقانه می اندیشم بزار واست از حال این روزهامون بگم که دلم نمیخواد تموم بشه فکر اینکه تو روزی پسر رشیدی میشی و میری دنبال رویاهات عذابم میده نه اینکه نخوام شاهزادم روزی مردی قدرتمند بشه اما نمیدونم چرا این روزها به اون موقع که آغوشم خالی میشه زیاد فکر میکنم بگذریم امروز صبح که مثل هر روز زودتر مامانی بیدار شدی مامانی خودشو زد به خواب تا شاید این گل پسر گول بخوره و باز بخواب...
28 مرداد 1392

9 ماهگی عروسکم

سلام امیدم 9 ماهگیت مبارک گلکم وای مامانی بغضم اجازه نمیده بنویسم چند روزیه که 9 ماهت شده درست مثل موقعی که به دنیا اومدی اون موقع هم به همین مدت تو دل مامانی بودی و من چه حس و حالی داشتم اون موقع ها پسرم مامانی 9 ماه تو بار شیشه را نگهداری کرد تا با کلی منت رو سرم قدم رو چشمهام بزاری و پا به این دنیای خاکی بزاری خیلی سخت بود آخه تو با همه بار شیشه ها فرق داشتی و مامان را دق دادی تا به دنیا اومدی آخه پسرکم زیادی شکستنی بودی مامانی با همه اون استرس های بارداری و ویار شدید 9 ماهه دیگه کم طاقت شده بود که تو هم واسه اومدن عجله داشتی مامانی مجبور شد سرکلاژ کنه تا یه موقع از دستم در نری بعد هم که به دنیا اومدنت و مریضیهات امانم را ب...
24 مرداد 1392

شیرین کاری های وروجکم

سلام آدریانم الان که واست می نویسم تو در خواب نازی و من باز دلم واسه شیطنتات تنگ شده فدات بشم مامانی که وقتی میری تو روروئک دنبال من میزاری لباسمو میگیری و دنبال خودت میکشی یا میای با دستت میزنی تو کابینت از صداش خوشت میاد منم میام باهات بازی یه بار من میزنم یه بار تو و با هم میخندیم . تا هم در یخچال یا کابینت را باز میکنم میدویی البته کج کج پا میزنی و میای گلم اگه هم بریم حمام که تا میایم واسه سشوار ذوق میکنی و پاهات را  محکم میزنی رو تخت منم سشوار را میگیرم بهت نفست را حبس میکنی و بعدش کلی میخندی مامان به قربونت که اینقدر شیرینی عزیزم تازگی ها هم وقتی بغلمی و ذوق میکنی صورت مامان را با دو دستت میگیری و لپم را میکنی دهنت می...
8 مرداد 1392

شهر عجایب

پسرم جمعه هفته قبل با بابایی بردیمت شهر عجایب دوست داشتی مامانی اول سوار یه زنبور کردیمت که تکون میخورد تو هم تعجب کرده بودی و زود خسته شدی بلندت کردمو دوباره گذاشتمت تا ایستاد با دستت بهش میزدی که چرا تکون نمیخوره قربونت برم که اینقدر جیگری بعد هم با بابایی سوار اسبهایی که میچرخه شدی و کلی حال کردیو محکم میله را چسبیدی که نیافتی فدات بشم که مواظب خودتی اما بابایی هم مواظبت بود نفسم اینم عکست ماه من بعد هم با مامان زری و خاله سمیه رفتیم سیتی سنتر من و بابایی تو را دادیم مامان زری تا اومدیم پیشتون دیدم مامان زری تو را گذاشته تو سبد خرید تو هم جیغ میزدیو ذوق میکردی و با وسایل بازی میکردی فدات بشم که اینقدر شیرینی ...
4 مرداد 1392

میوه عشقم

اومدم زندگیم را با کلی عشق خط خطی کنم اما دنیا بهم نشون داد زیباترین خطش تویی نه که عشقم کمرنگ باشه نه اما تو زیادی پررنگی تو صفحه های زندگیم حتم دارم واسه بابایی هم همینطوره اخه خیلی وقته جای منا گرفتی البته اگه دروغ نگم منم حسودی میکنم یکمی اما حالا با تک تک سلولام حست میکنم و هر روز در گوشت زمزمه میکنم <تو میوه عشقمی با تمام وجود ازت مراقبت میکنم > بهت قول میدم هم من هم بابایی همه ی عشقمون را نثار تو  چراغ خونمون کنیم ...
24 تير 1392