آدریانآدریان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

آدریان عشق مامانღ

آرایشگاه مامان

وای گلم امروز واسه اولین بار موهای جلو سرت که سیخ بود و اعصابم را خورد کرده بود را خودم کوتاه کردم قربونت بشم انقدر تکون خوردی شیطون من        این عکسا را هم وقتی موهات را کوتاه کردم نشستی بدون کمک ما فدات بشم ازت گرفتم خدایا شکرت که پسرم روز به روز بزرگتر میشه و ما لذتش را میبریم اینجا هم غش کردی از خستگی خودمم عاشق این عکستم که واسه مامان ناز کردی عزیزم قربونت بشم که از صبح کشتی منا از بس گفتی اووو ددددددددد تازه یاد گرفتی عزیز دلم حالا هم که دارم مینویسم داری تکرار می کنی و جیغ میزنی برم  تا محله با خبر نشده ...
15 تير 1392

حرفهای مادرانه

عزیزم انقدر باهات حرف دارم که اگه بگم میشه یه کتاب چه روزهایی که عاشقانه باهات حرف نمیزدم حتی زمانی که تو دلم نبودی فقط تو بودی و حس تو که بهم آرامش میداد دستم را میزاشتم رو دلم و واست تعریف میکردم هر چیزی که نمیتونستم به کسی بگم را تو میدونستی اینا را میگم که بدونی چه قدر واسم عزیزی میخوام ازت تشکر کنم واسه اینکه اومدی شدی دلیل زندگیم واسه اینکه با اومدنت شادی را به خونمون آوردی واسه اینکه شدی بود و نبودم و با اومدنت نداشته هام را فراموش کردم واسه اینکه با خنده های پاکت خونه را از عطر معصومیت پر کردی واسه اینکه گریه هات وادارم میکنه اشک بریزم و قدر شادیهامون را بدونم واسه اینکه...........
14 تير 1392

روزمرگی های پسرم

عزیز دلم تو هر روز که از خواب بیدار میشی به سمت مامانی میچرخی و به صورتم میزنی فدای اون دستات بشم و با اون خنده های قشنگت بهم انرژی تمام روز را میدی بعد از کلی بازی باهم با کلی دعوا چند تا قاشق غذا میخوری و همه جا را کثیف میکنی اینم سند بعد هم طبق روال همیشه یا بابا فریدون یا مامان جهان میان میبرنت بالا تا هم تو بازی کنی و خوش بگذرونی هم مامانی به کاراش برسه وقتی هم میای انقدر بازی کردی که خسته ای میخوابی مثل فرشته ها تا بابایی بیاد و با هم بازی کنید و نهار بخوری و دیگه تا شب نخوابی من و بابایی هم با وجود اینکه خوابمون میاد دلمون نمیاد با تو بازی نکنیم شب هم اگه بابایی کار نداشته باشه میبرتمون بیرون اخه تو بیرون خیلی خوشحال...
13 تير 1392

خستگی های پسرم

  قربونت بشم نفسم چند روزی که وقتی غلت میخوری و خسته میشی دستت را میزاری زیر چونت اولین بار وقتی دیدم کلی قربون صدقت رفتم   منتظر بودم ازت عکس بگیرم اما تو شیطون تا دوربین را میدیدی دستت را برمیداشتی و دست و پا میزدی که دوربین را بگیری اما امروز من و بابایی موفق شدیم شکار لحظه ها بود ...
31 خرداد 1392

تاب بازی

فدات بشم عزیزم امروز که گذاشتمت تو تا ب تا باهات بازی کنم کلی ذوق کردی خوشحالم از شادیت پسرم کاش همیشه شاد باشی بعد از کلی بازی و خنده های قشنگت ی ه دفعه دیدم توی تاب خوابت برد قربونت بشم که مثل فرشته ها خوابیدی ...
27 خرداد 1392

پسرم ببخش...

وای پسرم مامانی را ببخش بمیرم الهی جمعه که با بابایی رفتیم بیرون تا واست تاب بخریم وقتی برگشتیم من تو را گذاشتم روی تخت اومدم لباس عوض کنم که یه دفعه صدای وحشتناکی شنیدم و صدای جیغ تو بود که میومد خدایا تو از رو تخت مامانی افتاده بودی من اون لحظه مردم مامانی از صدای جیغ من بابایی اومد و بردیمت بیمارستان و بهت یه شربت دادند وقتی خوردی خوابیدی و ازت سی تی اسکن گرفتن خدا را شکر که چیزی نبود بمیرم واست که انقدر گریه کردی عسلم من نباید تنهات میزاشتم حتی 1ثانیه بعضی وقتها میگم نکنه من مامان لایقی نیستم .......خدا کنه لیاقت نگهداری ازت را داشته باشم گلم ...
27 خرداد 1392

اومدن فرشته کوچولو

پسرم ...نفسم 91/9/19 با کلی عجله به دنیا اومدی تا بشی عشق من و بابا  چون در36هفته و 2روز سرت اومده بود تو لگن دکتر مجبور شد تو شیطونا زود بیاره پیش خودم .تو هم ظهر یکشنبه ساعت 13:40 به دنیا اومدی اما یه مشکلی بود چون تو راحت نفس نمیکشیدی به مدت 5روز در بخش مراقبت های  نوزادان بستری بودی و من هر شب تا صبح پیشت بودم که مبادا تو را از دست بدم گلم حالا که واست می نویسم اشکام بی اختیار میریزه خدایا شکرت که این فرشته را به من بخشیدی تا از ثانیه های باهاش بودن لذت ببرم. البته بابایی هم تا صبح تو بیمارستان می موند نمیخواست از تو گلم جدا بشه . این هم اولین عکس  تولدت گلم ...
27 خرداد 1392

2ماهگی پسرم

وای که چه روزهایی را من بابایی گذروندیم چون باز تو عزیز من واسه عفونت ریه 1هفته بیمارستان بستری بودی من را ببخش پسرم که با اوردنت به این دنیا باعث رنجت شدم.هیچ وقت زمانی که ازت رگ میگرفتن که انتی بیوتیک تزریق کنند را فراموش نمیکنم تو با اون چشمای قشنگت به من زل میزدی و گریه می کردی بمیرم برات مامان شب قبل از بستری شدن واسه اولین بار بهم خندیدی اون لحظه بهم دنیا را دادند اما پسرم دیگه هیچ وقت مریض نشو که من میمیرم.بابایی هم خیلی بابای خوبیه که از کنار ما این 1هفته تکون نخورد من عاشقتونم مردای من اینم عکس تو بابایی در بیمارستان ...
27 خرداد 1392