آدریانآدریان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آدریان عشق مامانღ

روزمرگی های پسرم

عزیز دلم تو هر روز که از خواب بیدار میشی به سمت مامانی میچرخی و به صورتم میزنی فدای اون دستات بشم و با اون خنده های قشنگت بهم انرژی تمام روز را میدی بعد از کلی بازی باهم با کلی دعوا چند تا قاشق غذا میخوری و همه جا را کثیف میکنی اینم سند بعد هم طبق روال همیشه یا بابا فریدون یا مامان جهان میان میبرنت بالا تا هم تو بازی کنی و خوش بگذرونی هم مامانی به کاراش برسه وقتی هم میای انقدر بازی کردی که خسته ای میخوابی مثل فرشته ها تا بابایی بیاد و با هم بازی کنید و نهار بخوری و دیگه تا شب نخوابی من و بابایی هم با وجود اینکه خوابمون میاد دلمون نمیاد با تو بازی نکنیم شب هم اگه بابایی کار نداشته باشه میبرتمون بیرون اخه تو بیرون خیلی خوشحال...
13 تير 1392

خستگی های پسرم

  قربونت بشم نفسم چند روزی که وقتی غلت میخوری و خسته میشی دستت را میزاری زیر چونت اولین بار وقتی دیدم کلی قربون صدقت رفتم   منتظر بودم ازت عکس بگیرم اما تو شیطون تا دوربین را میدیدی دستت را برمیداشتی و دست و پا میزدی که دوربین را بگیری اما امروز من و بابایی موفق شدیم شکار لحظه ها بود ...
31 خرداد 1392

تاب بازی

فدات بشم عزیزم امروز که گذاشتمت تو تا ب تا باهات بازی کنم کلی ذوق کردی خوشحالم از شادیت پسرم کاش همیشه شاد باشی بعد از کلی بازی و خنده های قشنگت ی ه دفعه دیدم توی تاب خوابت برد قربونت بشم که مثل فرشته ها خوابیدی ...
27 خرداد 1392

پسرم ببخش...

وای پسرم مامانی را ببخش بمیرم الهی جمعه که با بابایی رفتیم بیرون تا واست تاب بخریم وقتی برگشتیم من تو را گذاشتم روی تخت اومدم لباس عوض کنم که یه دفعه صدای وحشتناکی شنیدم و صدای جیغ تو بود که میومد خدایا تو از رو تخت مامانی افتاده بودی من اون لحظه مردم مامانی از صدای جیغ من بابایی اومد و بردیمت بیمارستان و بهت یه شربت دادند وقتی خوردی خوابیدی و ازت سی تی اسکن گرفتن خدا را شکر که چیزی نبود بمیرم واست که انقدر گریه کردی عسلم من نباید تنهات میزاشتم حتی 1ثانیه بعضی وقتها میگم نکنه من مامان لایقی نیستم .......خدا کنه لیاقت نگهداری ازت را داشته باشم گلم ...
27 خرداد 1392

اومدن فرشته کوچولو

پسرم ...نفسم 91/9/19 با کلی عجله به دنیا اومدی تا بشی عشق من و بابا  چون در36هفته و 2روز سرت اومده بود تو لگن دکتر مجبور شد تو شیطونا زود بیاره پیش خودم .تو هم ظهر یکشنبه ساعت 13:40 به دنیا اومدی اما یه مشکلی بود چون تو راحت نفس نمیکشیدی به مدت 5روز در بخش مراقبت های  نوزادان بستری بودی و من هر شب تا صبح پیشت بودم که مبادا تو را از دست بدم گلم حالا که واست می نویسم اشکام بی اختیار میریزه خدایا شکرت که این فرشته را به من بخشیدی تا از ثانیه های باهاش بودن لذت ببرم. البته بابایی هم تا صبح تو بیمارستان می موند نمیخواست از تو گلم جدا بشه . این هم اولین عکس  تولدت گلم ...
27 خرداد 1392